غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید