غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟
ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند
شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است
می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند
شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان
بیضه فولاد را همچشم مجمر می کند
زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم
سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند
سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین
شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند
بوته خاری است در چشم خداجویان بهشت
کی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟
می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش
رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند
سایه دستی به هر کس قهرمان عشق داد
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند
دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش
چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند
ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان
دست شستن کار بازوی شناور می کند
می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین
بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند