قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همی‌کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی‌روان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله‌ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته‌ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده‌ست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان