شمارهٔ ۵۰ - در لغز شمع و مدح حکیم عنصری
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو مضمر همیگردد بدن
گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن
پیرهن در زیر تنپوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی
چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن
تا همیخندی، همیگریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن
بشکفی بی نوبهار و پژمری بیمهرگان
بگریی بیدیدگان و باز خندی بیدهن
تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن
خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن
آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی
وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن
اشک تو چون در که بگدازی و بر ریزی به زر
اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن
رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن
از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب
وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتنن
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفااندر دو تن
رازدار من تویی، ای شمع یار من تویی
غمگسار من تویی من زان تو، تو زان من
تو همیتابی و من برتو همیخوانم به مهر
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بیعیب و دل بیغش و دینش بیفتن
شعر او چون طبع او: هم بیتکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
«گنج بادآورد» یک بیت مدیحش را ثمن
تا همیخوانی تو اشعارش، همیخایی شکر
تا همیگویی تو ابیاتش، همیبویی سمن
حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان
طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش، هر عتابش هر مدیحش، هر سخن
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن
در بار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن
کوجریر و کو فرزدق، کو زهیر و کو لبید
ربهٔ عجاج و دیک الجن و سیف ذویزن
کو حطیه، کوامیه، کو نصیب و کو کمیت
اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل یمن
وز خراسان: بوشعیب و بوذر آن ترک کشی
وان ضریر پارسی، وان رودکی چنگزن
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن
ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز ابن بیض
دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان
عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن
وان دو امرالقیس و آن دو طرفه، آن دو نابغه
وان دو حسان و سه اعشی وان سه حماد و سه زن
از بخارا پنج و پنج از مرو و پنج از بلخ باز
هفت نیشابوری و سه طوسی و سه بوالحسن
گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
نی برآثار و دیار و رسم و اطلال و دمن
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنایش سر تا سر سنن
شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست
هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن
کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل
ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن
لذت انهار خمر اوست ما را بیحساب
راحت ارواح لطف اوست ما را بیشجن
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن
وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار
وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن
از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن
یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن
چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب
چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
بر شود بر بارهٔ سنگین، چو سنگ منجنیق
در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن
اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا
از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن
گشته روی بادیه چون خانهٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن
همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زمینش از قیر و از مشک ختن
راست چون یک قبضه و یک خانه قوسی بود
آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن
بر سپهر لاجوردی صورت «سعدالسعود»
چون یکی خال عقیقین، بر یکی نیلی ذقن
چون سه سنگ دیگپایه «هقعه» بر جوزا کنار
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنانچون بادبان اندر سفن
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی بر نشیند بر رسن
در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن
تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ
تا نبوسم خاک زیرپای او، ذوالطول و من
ای منوچهری همیترسم که از بیدانشی
خویشتن را هم به دست خویشتن دوزی کفن
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزرست و چون بهار برهمن
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟
کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن؟
بر دم طاووس خواهی کرد نقشی خوبتر؟
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون؟
آنکه استادان گیتی برحذر باشند ازو
تو به نادانی مرو نزدیک او، لاتعجلن
مجلس استاد تو چون آتشی افروختهست
تو چنانچون اشتر بیخواستار اندر عطن
اشتر نادان ز نادانی فروخسبد به راه
بیحذر باشد از آن شیری که هست اشترشکن