غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه