غزل شمارهٔ ۵۶۲۳
چند امید به خوی تو ستمگر بندم؟
نخل مومین به هواداری اخگر بندم
لب ز اظهار محبت نتوانستم بست
من که با موم دو صد روزن مجمر بندم
همچنان سبزه من گرد یتیمی دارد
جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم
زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است
ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟
روز فرهادی من چند بود پرده نشین؟
تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندم
دیگر از هیچ رخی نشأه می گل نکند
شوری بخت اگر بر لب ساغر بندم
چشم بر ابر ندارد صدف قانع من
آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم
مهر کردم روش نامه فرستادن را
دوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم؟
صائب از خنده او تا نظری یافته ام
تهمت تلخی گفتار به شکر بندم