غزل شمارهٔ ۵۹۴۶
چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم