زخم و مرهم
تا صبا شانه بر آن زلف خم اندر خم زد
آشیان دل صد سلسله را، برهم زد
تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو، بر محرم و نامحرم زد
تو صنم قبلۀ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
حال دلسوختۀ عشق، کسی میداند
که به دل، زخم تو را در عوض مرهم زد
خجلت و شرم، به حدّیست که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژۀ پر نم زد