غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
پای در دامان تسلیم و رضا باید کشید
اطلس افلاک را در زیر پا باید کشید
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
در محیط بیکران دست از شنا باید کشید
گر نمی آیی برون از خود به استقبال مرگ
گردنی چون شمع در راه صبا باید کشید
پا کشیدن بر تو در راه طلب گر مشکل است
رهروان عشق را خاری ز پا باید کشید
تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست
با لب خندان به سر این رطل را باید کشید
بهره چشم از بساط زود سیر روزگار
نیست چندانی که ناز توتیا باید کشید
چون میسر نیست سیر بحر بی کشتی ترا
تلخی دریا ز روی ناخدا باید کشید
تا درین بیت الحزن چون پیر کنعان ساکنی
بوی یوسف از گریبان صبا باید کشید
تا مگر چون دانه گندم بر آیی رو سفید
روزگاری سختی نه آسیا باید کشید
حسن عالم را به رنگ خویش برمی آورد
از سر هر خار ناز گل جدا باید کشید
من که چون یوسف قرار بندگی دادم به خویش
از عزیزان منت احسان چرا باید کشید؟
زود پیوندد شب کوته به خورشید بلند
خط چو سر زد دست ازان زلف دو تا باید کشید
هیچ مشکل نیست نگشاید به آه نیمشب
خویش را صائب به زیر این لوا باید کشید