غزل شمارهٔ ۶۳۶۵
خامی بود سر از پی دنیا گذاشتن
کاین صید رام می شود از وا گذاشتن
بی انتظار دامن ساحل گرفتن است
چون موج دست بر دل دریا گذاشتن
دل را ز اشک تلخ سبکبار می کند
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتن
دیوانه ای، ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله بر پا گذاشتن
تا هست سنگ در کف طفلان شهر و کوی
دیوانگی است روی به صحرا گذاشتن
ای عشق، خود بگوی کز انصاف دور نیست
ما را به اختیار خرد واگذاشتن؟
در عالمی که عبرت ازو موج می زند
نتوان مدار خود به تماشا گذاشتن
سرسبز باد خامه صائب که حق اوست
سر در ره سخن عوض پا گذاشتن