غزل شمارهٔ ۵۳۶۶
هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم