غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمی سازد
شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد
نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد
به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد
نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد
نگردد سایه بال هما دام فریب ما
سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد
درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد
که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمی سازد
ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش
که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد