غزل شمارهٔ ۵۴۰۲
جرأتی کو تا ز خواب ناز بیدارش کنم
ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم
قلب من شایسته سودای ماه مصر نیست
خرده جان را مگر صرف خریدارش کنم
چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او
من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم
ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من
رشته جان را مگر پیوند زنارش کنم
حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمی چه آزارش کنم
باردوش هرکه گردم چون سبوی پرشراب
در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم
رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا
می توانستم به درد خود گرفتارش کنم
مورم اما گرسلیمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم