غزل شمارهٔ ۳۸۳

به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب
تو زاشک آن همه‌کم نه‌ای قدمی زآبله پا طلب
ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل
اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب
به‌کجاست صدر و چه آستان‌که گذشته‌ای تو از این و آن
چو نگاه حسرت ازاین مکان‌، همه چیز رو به قفا طلب
ز سهر اگر همه بگذری‌، تو همان به سایه برابری
به علاج شعلهٔ خودسری نمی ازجبین حیا طلب
به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرت‌کر و فر
چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب
ز هوای‌کبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی
توبه ذوق منصب ایمنی زپرشکسته هما طلب
دل ذره‌گر همه خون‌کند، زکم‌آوری چه فزون‌کند
عملی‌گرازتوجنون‌کند، به‌عدم فرست و جزا طلب
کف پای حجله‌نشین ما، به خیال‌کرده‌کمین ما
پی‌آرزوی‌جبین‌مابه‌سراغ‌رنگ حنا طلب
شده رمز جلوهٔ بی‌نشان به غبار آینه‌ات نهان
نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب
طلب تو بس بود اینقدرکه ز معنیی ببری اثر
به خودت اگرنرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب
چه خوش آن‌که ترک سبب‌کنی بهٔقین رسی وطرب‌کنی
زحقیقت‌آنچه طلب‌کنی به طریق بیدل ما طلب