المقالة السابعةو العشرون
سالک دلدادهٔ بیدل دلیر
پیش جن آمد ز جان خویش سیر
گفت ای پوشیده از غیرت جمال
خیمهٔ خاص تو از خدر خیال
تو چو جان از انس پنهان آمدی
نه غلط کردم تو خود جان آمدی
مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ
قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ
انس جان انس و جان دانستهٔ
در نهان سرجهان دانستهٔ
از لطافت نامدی در غور جسم
جان رود در جسم و جان داری تو اسم
پیش از آدم بعالم بودهٔ
تا بعهد مصطفی هم بودهٔ
سورتی و سورتی قرآن تراست
هر زفانی در دهن گردان تراست
هر زفانی مختلف کان در جهانست
هم بدانی هم بدان حکمت رواست
گر هنر بخشند وگر عیبت دهند
بازگوئی آنچه از غیبت دهند
قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ
حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ
حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست
گاه دوزخ گاه تشریف آمدست
در دو عالم کار ایشان را فتاد
کانچه افتاد انس را جان رافتاد
آدمی را چون توانی اوفکند
هم توانی نیز ازو برداشت بند
بستهٔ بند خودم بندم گشای
سوی سر حق دری چندم گشای
پیش تو بر بوی آن زین آمدم
راستی خواهی بجان زین آمدم
جن چو بشنود این سخن جانش نماند
یک پری گوئی مسلمانش نماند
گفت آخر من پری جفت آمده
ره بمردم جسته در گفت آمده
گر سخن گویم زفان او بود
هرچه گویم حال جان او بود
گرچه عمری و جهانی دیدهام
قوت و قوت ز استخوانی دیدهام
هر زمان در خط و در خوابم کنند
وز فسون درشیشهٔ آبم کنند
آتش من چون بود آب شما
من نیارم لحظهٔ تاب شما
لاجرم بی صبر و بی آرام من
زود سر بر خط نهم ناکام من
گه بود کز نور شرع و نور غیب
گاه گویم از هنر گاهی ز عیب
لیکن این رازی که میجوئی تو باز
هرگز از غیبم نبود این شیوه راز
روزگار خویش و من چندی بری
درگذر چون نیست این کار پری
سالک آمد پیش پیر کار ساز
آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز
پیر گفتش تا که گشتم رهنمون
فعل مس الجن میبینم جنون
هرکرا بوی جنون آمد پدید
همچو گوئی سرنگون آمد پدید
هرکه او شوریده چون دریا بود
هرچه گوید از سر سودا بود
چون بگستاخی رود ز ایشان سخن
مرد چون دیوانه باشد رد مکن