غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
مقبول نیست طاعت هر کس شکسته نیست
استاده را ثواب نماز نشسته نیست
چون سرو اگر چه ریشه من در ته گل است
پیوند من ز عالم بالا گسسته نیست
دایم به یک قرار بود بیقراریم
بیطاقتی سپند مرا جسته جسته نیست
با قامت دو تا نتوان خواب امن کرد
آسودگی به سایه طاق شکسته نیست
از قدر حاجت است توقع ترا یاد
ورنه در کریم به محتاج بسته نیست
بیهوده لب به خنده چرا باز می کنی؟
گر دل چو مغز پسته ترا زنگ بسته نیست
پرگار دایرست اگر نقطه پا به جاست
من گر شکسته ام سخنم پا شکسته نیست
روی گشاده از سخن سخت ایمن است
آسوده از زدن بود آن در که بسته نیست
کامل عیار نیست چو گوهر درین محیط
بر روی هر که گرد یتیمی نشسته است
اسباب تفرقه است پریشانی حواس
چون رشته دل مبند به هر گل که دسته نیست
گردد ز غمگسار سبک کوه درد و غم
شمعی به از طبیب به بالین خسته نیست
دایم چو سبزه ته سنگ است در عذاب
صائب کسی که از خودی خویش رسته نیست