غزل شمارهٔ ۳۹۵
ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود
ز لطفهای نهانت نبوده بوده شود
چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی
دری ز غیب بروی دلم گشوده شود
به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا
هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود
جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان
عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود
نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق
که صدق بندگیم در تو آزموده شود
اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی
ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود
بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه
بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود
جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش
بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود
خوشا دمی که بیک جلوهام کنی بیخود
نبوده بوده مرا بودهام نبوده شود
سرم چو خاک شود بر سر رهی افتم
بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود
ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود
ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود
گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت
نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود
بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض
جمال شاهد لاریبیش نموده شود
زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید
ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود