غزل شمارهٔ ۶۱۴۵
غم کجا از سینه بی غمخوار می آید برون؟
کی به پای خویش از پاخار می آید برون؟
عندلیبی را که سر در زیر بال خود کشید
برگ عیش از غنچه منقار می آید برون
قانع از دریای پر گوهر به کف گردیده است
هر که از میخانه با دستار می آید برون
بر ندارد چهره زرد از رکاب کهربا
برگ کاهی کز ته دیوار می آید برون
می کند آهستگی کوته زبان خصم را
با نمد دندان ز کام مار می آید برون
می کشد از دلخراشان حیف خود را انتقام
کوهکن کی سالم از کهسار می آید برون؟
خوشه را از هم جدا چون دانه سازد راه تنگ
یک سخن زان لب به چندین بار می آید برون!
خون گل از خار دارد تیغ ها زیر سپر
دست گلچین زخمی از گلزار می آید برون
صحبت تردامنان در حسن نگذارد صفا
با چه رو آیینه از زنگار می آید برون؟
در گل چسبنده تن، پای خواب آلودگان
می رود آسان ولی دشوار می آید برون
خط ز هم می پاشد آخر زلف عنبربار را
از نیام این تیغ جوهردار می آید برون
مرغ زیرک کم فتد در حلقه دامی دو بار
برنگردد نغمه ای کز تار می آید برون
آه ما صائب نماند تا قیامت در جگر
از نیام این تیغ بی زنهار می آید برون