غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد