غزل شمارهٔ ۴۲۰
بشارت کز لب ساقی دگر می صاف میآید
صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف میآید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآید
نمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف میآید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید