المقالة التاسعة و العشرون
سالک آمد پیش آدم خون فشان
تاازان دم یابد از آدم نشان
گفت ای بنیاد فطرت ذات تو
دو جهان پر شور ذریات تو
تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی
اصل کرمنا بنی آدم توئی
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست
مرکز دنیا و دین مطلق توئی
نقطهٔ عالم صفی حق توئی
هم توئی بر صورت اصل آمده
صورتی از صورتش فصل آمده
هم خمیر دست حق دایم تراست
جان بحق بیواسطه قایم تراست
هم دلت را اصبعین قدرتست
جان پاکت مرغ خاص حضرتست
چون توداد نقطهٔ مردم دهی
هشت جنت را بیک گندم دهی
طفل ره بودی که در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
باز چون در راه دین بالغ شدی
از دوعالم تا ابد فارغ شدی
گرملک بسیار عالم دیده بود
کس بنامی زان همه نرسیده بود
جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست
وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست
چون تو استاد ملایک آمدی
جمله مملوک و تو مالک آمدی
از مسمی ابجدی در حد من
در من آموز ای اب هم جد من
چند سوزم جان پرسوزم ببین
روز من شب شد شب و روزم ببین
آدم معصوم گفت ای مرد راه
می بباید شد ترا تا پیشگاه
پیشگاه دولت دین مصطفاست
پیش او شو تا شود این کار راست
گرچه میدانم دوای این طلب
نیست با او این دوا کردن ادب
درحضور او ز ما دولت مخواه
دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه
زانکه فردا انبیا و اولیاش
جمله ره جویند در زیر لواش
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
دولت دنیا و دین درگاه اوست
انبیا را قبله خلوتگاه اوست
دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب
مرجع اهل یقین آنجا طلب
پیش گیر اکنون ره و عالم ببین
نوح بر راهست او را هم ببین
سالک آمد پیش پیر سرفراز
در میانآورد با او نقد راز
پیر گفتش هست آدم اصل کل
عز را بفروخته بخریده ذل
جسته ازتخت خداوندی کنار
بندگی را کرده در دل اختیار
از بهشت عدن آزاد آمده
در غم بنده شدن شاد آمده
بود نور قدسی هم پیراهنش
خواست کان بیرون فتد از گردنش
زانکه او را بندگی مطلوب بود
لاجرم در بندگی محبوب بود
بندگی راترک جنت گفت پاک
عاشق آسا از بهشت آمد بخاک