شمارهٔ ۲۹
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر
چون تو نه آنی که ره بری به معانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ز زند عنایت
سوختهٔ دل به پیش او بر و در گیر
یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید
جملهٔ آفاق را به زیر نظر گیر
باز دلت چون به دام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت به شام چون نگرفتی
دام تضرع بنه به وقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانهٔ نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جملهٔ اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علیوار زن، جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را به دست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر