غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی اوست
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی اوست
می شمارد آسمان را سبزه خوابیده ای
دیده هر کس که محو قامت دلجوی اوست
آن که می سوزد فروغش خواب را در چشم من
آسمان یک شعله نیلوفری از روی اوست
بوی پیراهن گریبان چاک می آید به مصر
می توان دانست کز دیوانگان بوی اوست
یک سر ناخن ندارد عقل اینجا اختیار
عقده دل را گشاد از جنبش ابروی اوست
خانه دل را خیال یار می روبد ز غیر
آه دردآلود من آثار رفت و روی اوست
شیوه های حسن او صائب نیاید در شمار
دلبری یک چشمه کار از نرگس جادوی اوست