غزل شمارهٔ ۳۶۳۸
سرو بستان حیا غنچه جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید