شمارهٔ ۳
گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب
خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن
ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب
اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو
از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب
این عقل کور را به سوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رستهٔ بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایهٔ تو خاک چو زر میشود، چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟
گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر
ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!
هفت آسمان به حسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!
بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین
ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ...