غزل شمارهٔ ۵۰۸۰

آن لاله عذاری که منم داغ و کبابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
بیهوشیش از کاوش دل باز ندارد
چشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
این لنگر تمکین که به خود حسن سپرده است
مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
از خانه به بازار صبوحی زده آید
حسنی که زآیینه بود عالم آبش
چشمی که شود صیقلی باده روشن
از خشت سر خم بود آماده کتابش