غزل شمارهٔ ۵۸۲
عجب که یک دل خوش در جهان شود پیدا
ز شوره زار کجا گلستان شود پیدا؟
مده چو تیر هوایی به باد عمر عزیز
کشیده دار کمان تا نشان شود پیدا
مزن چو تیغ به هر سنگ گوهر خود را
خموش باش که سنگ فسان شود پیدا
عزیز دار چو اکسیر خاکساران را
که ماه مصر درین کاروان شود پیدا
کجی و راستی خلق را محک سفرست
که حال تیر جدا از کمان شود پیدا
ز چهره سازی گل مطلب بهار این است
که عندلیب درین گلستان شود پیدا
چه خامه ها که در انشای شوق شد کوتاه
نشد که شیری ازین نیستان شود پیدا
حضور، پرده بینایی است و پنبه گوش
که قدر بلبل ما در خزان شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل باغبان شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساخته اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
اگر تو آینه سینه را دهی پرواز
هزار طوطی شیرین زبان شود پیدا
کدام نوش که در وی نهفته نیشی نیست؟
نفاق بیشتر از دوستان شود پیدا
توان برید چو مقراض صائب از عالم
درین زمانه اگر همزبان شود پیدا