غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
دریا سواد سینه بی کینه من است
موج شکست، جوهر آیینه من است
از سادگی به شیشه خود سنگ می زند
سنگین دلی که دشمن آیینه من است
خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم
زین مصحف غبار که در سینه من است
صبح جزا که شنبه خلق جهان بود
از طفل مشربی شب آدینه من است
زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست
چون سبزه فرش خانه آیینه من است
خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را
چون نافه زیر خرقه پشمینه من است
گردون که آفتاب بود شمع مجلسش
صائب کباب صحبت دوشینه من است