اگر مشاهده خواهی فروغ یزدان را
به صدر فضل نگر میرزا سلیمان را
چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او
ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را
کلیموار عیان بین به طور سینهٔ او
چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را
هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع
به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را
کفکریمش از بس فشانده در یتیم
یتیم ساخته پروردگار عمان را
مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او
کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را
ز خوان فضلش اگر توشهیی برد عاصی
به خوشهیی نخرد هفت باغ رضوان را
به نوع انسان آنسان بود مباهاتش
که بر بسایر انواع نوع انسان را
کلام او همه وحی است لاجرم دانا
زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را
ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او
فلک به باد فنا داده خاک یونان را
زبان او بهسخن صارمیست خاره شکاف
که بر دو سندس داند پرند و سندان را
زمانه اشهدبالله به ملک هستی او
به عمر خود نشنیده است نام پایان را
سپهرکوکبه صدرا توییکهکوکب تو
شکستهکوکبه هفت آسمانگردان را
پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح
ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را
به باغ مجد تو سیسنبریست چرخکبود
چه افتخار به سیسنبریگلستان را
سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند
چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را
از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت
چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را
ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت
که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را
نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع
ز زر و سیم نسازند آب دستان را
ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست
کزوست توشهٔ هستی همای امکان را
هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای
گزیده بردو جهان یکدو مشت ستخوان را
به راه یزد چو یعقوب دیدهگشت سفید
ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را
ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج
که التهاب تبش موجبست هذیان را
ز هجر احمد مرسل حنین حنانه
اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را
شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد
نموده حنان بر اهل یزد حنان را
بزرگوارا از روی شوق قاآنی
دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را
که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای
ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را