غزل شمارهٔ ۴۲۸
طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را
سر زلفی که در دنبال دارد خط معزولی
کم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین را
نگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطد
همیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین را
نوای شور محشر خنده کبک است در گوشش
چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
دل مشکل پسند من به گرد آن سخن گردد
که دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین را
ید بیضا چرا فرعون را در آستین باشد؟
به دست بوالهوس مپسند آن دست نگارین را
فلک را ماندگی از گردش خود نیست یک ساعت
که از رنج سفر پروا نباشد خانه زین را
ندارند اهل غفلت طاقت میدان اهل دل
تواند قطره ای از جای بردن خواب سنگین را
مرا در چرخ آورده است صائب طفل خودرایی
که از شوخی گذارد در فلاخن کوه تمکین را
به جای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائب
به ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را