قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در وصف بهار و مدح ابو احمد محمد بن محمود بن سبکتکین
مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار
از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعلکار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ گردد لالهگون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار
باغبان بر گرفته دل به ماه دی ز گل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار
بلخ بس خوشست، لیکن بلخیان را باد بلخ
مر مرا با شهرهای گوز گانانست کار
نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
تا بهار گوزگانان پیش من بگشود بار
باغ و راغ و کوه و دشت گوزگانان سربسر
حلهٔ دو روی را ماند ز بس نقش و نگار
هر چه زیور بود نوروز نوآیین آن همه
برد بر گلهای باغ و راغ نوروزی به کار
از درون رشنه تا کهپایههای کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لالهزار از لالهزار
بیشههای کرزوان از لالهزار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زر عیار
از فراوان گل که بر شاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار
بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و ز کوه و جویبار
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازهروی آبدار
خوبتر زین گوزگانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار
میر ابو احمد محمد شهریار دادگر
سرفرار گوهر و فخر بزرگان تبار
آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار
در بزرگی با تواضع، در سیاست با سکون
در سخا با تازهرویی، در جوانی با وقار
پر دل پر دل، ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر، ولیکن بردبار بردبار
خشت او از کوه بر گیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار
همچنان ترسند چون کبکان ترسنده ز باز
پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روز شکار
ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید برگیرد بخار
مرد را اول بزرگی نفس باید، پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار
آن همای رایت فرخندهٔ او خفته نیست
آخر او خواهد بنای مملکت کرد استوار
بس نپاید کو به پرواز اندر آید نرم و خوش
گر به پرواز اندر آید مملکت گیرد قرار
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار
دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد
کاینجهان با دولت و تیغ شما خوارست خوار
خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو
خفته هر شب شهریاران جهان را بندهوار
تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار
تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی
تا نباشد چون شکوفهٔ ارغوان شاخ چنار
نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز و شب
نیک بادت وقت و ساعت، نیک بادت روزگار
رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار
تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چندگاه
شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار
برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان
برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار