غزل شمارهٔ ۴۶۳۱

می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر