غزل شمارهٔ ۶۷۵۲
گر اندک نیکیی از دستت آید در نظر داری
بت خود می کنی سنگی اگر از راه برداری
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
ز ریزش کشتی اسباب خود را کن گران لنگر
درین دریا اگر اندیشه از موج خطر داری
به ظاهر گرچه بالین کرده ای چون خم ز خشت، اما
هزاران فتنه خوابیده پنهان زیر سر داری
ز عیب پیش پا افتاده خود نیستی واقف
که چون طاوس از غفلت نظر بر بال و پر داری
ز طوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
تو چون سرو از رعونت دست خود را بر کمر داری
به بیداری سرآور روزگار زندگانی را
به زیر خاک اگر خواب فراغت در نظر داری
دل مردم به ظاهر می بری از نوشخند، اما
چو گل از خار چندین نیشتر زیر سپر داری
ز آب زندگی ظلمت بود رزقت چو اسکندر
ز خودبینی تو تا آیینه در پیش نظر داری
نه ای یک مشت گل افزون و از اندیشه روزی
دل پررخنه ای چون سبحه از صد رهگذر داری
به جان بی نفس جان می توان بردن ازین وادی
نه ای از پاکبازان ناله ای تا در جگر داری
ز سیر سرسری چون موج خار و خس به دست آید
ز سر پاکن چو غواصان اگر میل گهرداری
مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جویانی
که در دنبال چندین رهزن و یک راهبر داری
مبر با خود به زیر خاک این مار سیه صائب
همین جا نامه خود را بشو تا چشم تر داری