غزل شمارهٔ ۵۶۰۵
دست بر زلف پریشان سخن یافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام