غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
آفتاب آتشین رخسار، داغ حسن اوست
شمع یک پروانه پای چراغ حسن اوست
داروی بیهوشی ارباب بینش گشته است
گر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوست
گر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشت
همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست
هیچ پروایی ندارد از نسیم آه سرد
روغن خورشید گویا در چراغ حسن اوست
آن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق را
این زمان خار سر دیوار باغ حسن اوست
همچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکد
روزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست