غزل شمارهٔ ۵۰۱۷
رسیده است به جایی لطافت بدنش
که ازنسیم شود داغدار یاسمنش
اگر ز نکهت گل پیرهن کند در بر
شگفت نیست که نیلوفری شود سمنش
سخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبز
زآبداری لعل لب شکرشکنش
شکوه حسن ازین بیشتر نمی باشد
که از سپند نخیزد صدا درانجمنش
زاشک شمع توان نقل در گریبان ریخت
به محفلی که بخندد لب شکرشکنش
به این فروغ ندارد یمن عقیقی یاد
سهیل برگ خزان دیده ای است از چمنش
حلاوت لب ازین بیشتر نمی باشد
که همچو نامه سربسته است هر سخنش
عبیر پیرهن چشم می کند یوسف
اگر به مصر بردباد بوی پیرهنش
چه لذتی است شنیدن نوای جان پرور
ز مطربی که توان بوسه داد بردهنش
ز دام موج، نجات حباب ممکن نیست
چگونه دل بدر آید ز زلف پرشکنش
نشد گشایشی ازراه گفتگو صائب
مگر به خال توان یافت نقطه دهنش