غزل شمارهٔ ۵۳۹

می‌روم از خو‌یش ‌و حسرت گر‌م‌ اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان‌ گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروا‌زست و بس
رشتهٔ پای ط‌لب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم‌ و از خود می‌رویم
حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است
پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک
شانه‌سان ما را به مژگان قطع این ره کردن است
از امل جمعیت دل وقف غارت ‌کرده‌ایم
ریشه ‌گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است
هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص
سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
در محیط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است
برندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان می‌کنیم
رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است
دل چه امکان است بیرون آید از دام امل
مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است