غزل شمارهٔ ۲۲۱
ای رخ جان فزای تو گشته خجسته فال من
باز نمای رخ، که شد بی تو تباه حال من
ناز مکن، که میکند جان من آرزوی تو
عشوه مده، که میدهد هجر تو گوشمال من
رفت دل و نمیرود آرزوی تو از دلم
عمر شد و نمیشود نقش تو از خیال من
باز نگر که: میکشد بی تو مرا فراق تو
چارهٔ من بکن، مجو بی سببی زوال من
ز آرزوی جمال تو، نیست مرا ز خود خبر
طعنه مزن، که: نیستی شیفتهٔ جمال من
بر سر کوی وصل تو مرغ صفت پریدمی
آه! اگر نسوختی آتش هجر بال من
آمدمی به درگهت هر نفسی هزار بار
گر نه عراقی آمدی سد ره وصال من