فصل در مذمّت مرائی و ریائی
صفت آنکه داردش حق دوست
هر چه جز حق بود همه بتاوست
دان که آنجا که شرط بندگی است
بهترین طاعتی فکندگی است
تا تو خود را نیفکنی زاول
نکنند ت قبول هیچ عمل
تات باشد به کنج زاویه جاه
برگرفتی به قعر هاویه را
نیست شو در رهش که راهایناست
دربن چاه شو که جاه این است
از پی آنکه زاهدت خوانند
صوفی چست و عابدت خوانند،
ظاهر آراستی به حسن عمل
باطن انباشتی به زرق و حیل
نه غلط گرداب خطات افتاد
این خطابین که از کجات افتاد
رهروان را روش چنین نبود
در طریقت طریق این نبود
نشود گر کند به آب گذر
قدم راهرو به دریاتر
وربگیرد همه جهان آتش
دامنش را نسوزد آن آتش
نقد دل قلب شد در این بازار
کودلی در جهان تمام عیار؟
دل که او دار ضرب عشق ندید
روی اخلاص و نقش صدق ندید
ای زنقد وجود خویش به شک
خیز و بنمای نقد خود به محک
تاببینی توکم عیاری خویش
زین چنین شور و زشتکاری خویش
به زبان خیره لاف چند زنی؟!
لاف نیز از گزاف چند زنی؟!
چند گویی که من چنین کردم؟
اول شب به روز آوردم؟
طاعت روزم اینچنین بودست؟
تیرهشب ،سوزماینچنینبودست؟
در نماز و نیاز خاشع باش
در قیام و قعود خاضع باش