شمارهٔ ۵ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقبالهالعالی گوید
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو