غزل شمارهٔ ۴۴۲۱
تامنزل من بادیه بیخبری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود