غزل شمارهٔ ۶۷۱۹
برد شبنم را برون از باغ، چشم روشنی
با دل روشن تو محو آب و رنگ گلشنی
طور از برق تجلی شهر پرواز یافت
از گرانجانی تو پا بر جا چو کوه آهنی
تلخ می شد زندگی از نوحه دلمردگان
مرده دل را اگر می بود رسم شیونی
بی دل بینا فزاید پرده ای بر غفلتت
با مه کنعان اگر در زیر یک پیراهنی
غنچه با دست نگارین پوست را بر تن شکافت
تو ز سستی همچنان زندانی پیراهنی
گر نمی سازی خراب این خانه را چون عاشقان
باز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزنی
وادی خونخوار سودا را چو مجنون دیده ام
جز دهان شیر در وی نیست دیگر مائمنی
حسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیست
می زند هر برگ گل بر آتش گل دامنی
گر نداری گوشه ای صائب در اقلیم رضا
از تو باشد گر همه روی زمین، بی مائمنی