غزل شمارهٔ ۸۲۵
ای خانه زنبور ز فکر تو جگرها
آیینه حیرت ز جمال تو نظرها
مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقای تو گریبان نظرها
از سنگدلی بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها
از شمع برونی نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ بروید ز جگرها
زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها
در دایره موی شکافان حقیقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها
زنهار که از خانه برون پا نگذاری
پر خار نفاق است همه راهگذرها
از شرم دهان تو که چون دیده مورست
در حوصله مور خزیدند شکرها
فریاد که این بی خبران خاطر ما را
کردند پریشان چو سر زلف خبرها
صائب ز سر صدق مقیم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشید به درها؟