غزل شمارهٔ ۴۲

جان چو عودست و دل چو مجمر ما
آتش نور عشق دلبر ما
آفتاب سپهر و جان جهان
پرتوی دان ز رای انور ما
نهر آب حیات و عین زلال
قطره ای دان ز حوض کوثر ما
گوهر تیغ مهر روشنزای
ذره ای باشد آن ز خنجر ما
آنکه سلطان خلوت جانست
بنده وار ایستاده بر در ما
عرصهٔ کاینات و ما فیها
خطه ای دان ز ملک و کشور ما
دامن او و دست ما پس از این
چون که آمد به خود فرو سر ما
ما نه مائیم با همه اوئیم
اوئی او شده برابر ما
سیدی از میانه چون برخواست
خواجه و بنده شد یکی بر ما