غزل شمارهٔ ۱۱۵۴

تا مجرد از دل و از جان شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطهٔ پرگار این دوران شدیم