غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
فغان که گرد سر او نمی توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت
همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم
اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت
ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمی توانم گشت
مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است
که گرد بام و در او نمی توانم گشت
ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمی توانم گشت