غزل شمارهٔ ۱۶۶۲

مولوی / دیوان شمس / غزلیات

بوی آن خوب ختن می آیدم
بوی یار سیمتن می آیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن می آیدم
درد چون آبستنان می گیردم
طفل جان اندر چمن می آیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن می آیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن می آیدم
من شهید عشقم و پرخون کفن
خونبها اندر کفن می آیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کان چنان شیرین ذقن می آیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کاندر لگن می آیدم
جان‌ها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن می آیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن می آیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن می آیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن می آیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعره‌ها بی‌خویشتن می آیدم