الحکایة و التمثیل
ناگهی معشوق طوسی را مگر
بود بر بازار عطاران گذر
آن یکی عطار خوشتر از بهشت
غالیه از مشک و عنبر می سرشت
غالیه بستد ازو معشوق چست
بود در پیشش خری ادبار و سست
زیر دنبال خر آلوده بکرد
بر پلیدی غالیه سوده بکرد
سر این پرسید ازو مردی ز راه
گفت این خلقی که هست اینجایگاه
از خدادارند چندانی خبر
کز دم این غالیه این لاشه خر
از درخت ذات تو یک شاخ تر
تا نپیوندد باصل کار در
تو بریده مانی از اصل همه
فصل باشد قسمت از وصل همه
این زمان کن شاخ را پیوسته تو
زانکه چون مردی بمانی بسته تو
بسته نتواند بلاشک کار کرد
کار اینجا بایدت نهمار کرد
ور بدو پیوسته خواهی مرد تو
زندگی پیوسته خواهی برد تو
زندهٔ بی مرگ بسیاری بود
گر بمیری زنده این کاری بود
بر در او چون توانی یافت بار
چون ز بیکاری نه پردازی بکار
نیستت پروای ریش خود دمی
همچنین مردار خواهی شد همی