قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴

آنچه‌ت بکار نیست چرا جوئی؟
وانچه‌ت ازو گریز چرا گوئی؟
به روئی ار به روی کسی آری
بی‌شک به رویت آید بی‌روئی
خوش خوش از جهان و جوانمردی
پیش آر و پیش مار خوی نوئی
بدخو عقاب کوته عمر آمد
کرگس دراز عمر ز خوش خوئی
این زال شوی‌کش چتو بس دیده است
از وی بشوی دست زناشوئی
بنده مشو ز بهر فزونی را
آن را که همچو اوئی و به زوئی
گر دانشت به مال به دست آمد
پس مال می به دانش چون جوئی؟
چون می‌فروشی آنچه خریده‌ستی؟
خونی ز خون ز بهر چه می‌شوئی؟
جان را به علم پوش چو پوشیدی
تن رابه ششتری و به کاکوئی
روشن روانت گنه ز بی‌علمی
تیره تنت چو مشک به خوش‌بوئی
پوینده این جهان و فروزندی
او را از این قبل به تگاپوئی