غزل شمارهٔ ۵۶۴۰
تاخت از سینه به مژگان دل بازیگوشم
گشت بال و پر طوفان دل بازیگوشم
من که در صومعه سر حلقه پیران بودم
کرد بازیچه طفلان دل بازیگوشم
من کجا، خنده زدن چون گل بیدرد کجا؟
کرد چون غنچه پریشان دل بازیگوشم
گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
می کند سیر گلستان دل بازیگوشم
بیقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد
زلف را سلسله جنبان دل بازیگوشم
همه شب در تن مجروح ز بی آرامی
می کند سیر چو پیکان دل بازیگوشم
هست چون برق نمایان ز رگ ابر بهار
از سر زلف پریشان دل بازیگوشم
نیست از ترکش پر تیر خطر پیکان را
می زند بر صف مژگان دل بازیگوشم
بس که زد قطره به هر کوچه بآورد آخر
گرد از عالم امکان دل بازیگوشم
همچو طوطی که ز آیینه به گفتار آید
شد از آن چهره سخندان دل بازیگوشم
نیست ممکن که به فکر من بیدل افتد
صائب از حلقه طفلان دل بازیگوشم